جدول جو
جدول جو

معنی دست شکسته - جستجوی لغت در جدول جو

دست شکسته
(دَ شِ کَ تَ / تِ)
شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد، کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان). مرد بی معاش و بی هنر و بی مایه. (از آنندراج). بی مایه و بی قدرت. (شرفنامۀ منیری).
- دست شکسته بار آمدن، بی عرضه بارآمدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
رنجیده، آزرده، ناامید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست شستن
تصویر دست شستن
شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ شُ تَ / تِ)
مغسول الید.
- دست شسته بخون،از جان گذشته. آمادۀ جانبازی:
همی تاخت چون باد تا طیسفون
سپاهی همه دست شسته به خون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ شِ کَ تَ / تِ)
دل آزرده و محزون.
- امثال:
دست شکسته بکار میرود دل شکسته بکار نمی رود. (امثال و حکم).
از دل شکسته تدبیر درست نیابد. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن.
- دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن.
سعدی.
، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود:
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری.
مکی طولانی.
- دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوییم دست.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم.
ناصرخسرو.
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی.
ناصرخسرو.
نمازت برد چون بشوئی ازو دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گرترا درخور دل دست گزارستی.
ناصرخسرو.
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو سپاری.
ناصرخسرو.
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سر کیوان کنم.
ناصرخسرو.
من زلذتها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات.
ناصرخسرو.
زو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
برگشت ز من بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم.
ناصرخسرو.
این دست نماز شسته ازوی
و آن روزه بدو گشاده از پی.
خاقانی.
من از دل آن زمانی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست.
نظامی.
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی.
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی.
نظامی.
زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست.
عطار.
با ملک گفت ای شه اسرارجو
کم کش ایشان را و دست از خون بشو.
مولوی.
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست.
سعدی.
خود از نالۀ عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست.
سعدی.
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم.
سعدی.
سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی.
سعدی.
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.
سعدی.
بشوای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانش بود هم نشست.
سعدی.
دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم.
صائب.
- دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن:
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
مشغول شده هرکسی بشادی
من در غم دل دست شسته از جان.
فرخی.
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان).
دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است
شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر.
غنی (از آنندراج).
- دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن:
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
- دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن:
فراوان سپاهست پیش اندرون
همی جنگ را دست شسته بخون.
فردوسی.
- دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن:
ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَهْ)
دست کوتاه. کوته دست. مخفف دست کوتاه. رجوع به دست کوتاه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ تَ / تِ)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز:
سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی.
- دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان.
- دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی).
- دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله:
مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی.
، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
آزرده دل. شکسته دل. شکسته خاطر. محزون. غمناک. (آنندراج). ملول. (ناظم الاطباء). مکسورالقلب. منکسرالقلب. رنجیده. آزرده. عمید. معمود. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سپه دل شکسته پر از درد شاه
خروشان و جوشان همه رزم خواه.
فردوسی.
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته و جود نزار.
فرخی.
استادم بونصر رحمهاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته ای می بود... امیر (مسعود) به چند نوبت او را دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). افشین برخاست دل شکسته و بدست و پای مرده برفت. (تاریخ بیهقی ص 174). سخت دل شکسته بود و همگان وی را دل خوش می کردند. (تاریخ بیهقی ص 554).
حیران و دل شکسته چنین امروز
از رنج و از تفکر دوشینم.
ناصرخسرو.
عمری است کز تو دورم و زآن دل شکسته ام
نی از توام سلام ونه از دل خبر رسید.
خاقانی.
خاقانی دل شکسته ام لیک
دل بهر خلاص جان شکستم.
خاقانی.
هرکجا دل شکسته ای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست.
خاقانی.
او زلف را برغمم دایم شکسته دارد
من دل شکسته زآنم کاندر شکست اویم.
خاقانی.
خاقانی دل شکسته ام باش
تا عمر چه بردهد هنوزم.
خاقانی.
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته.
نظامی.
آن پرده نشین روی بسته
هست از قبل تو دل شکسته.
نظامی.
مجروحم و پیر و دل شکسته
دور از تو به روز بد نشسته.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته.
نظامی.
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته.
نظامی.
توبه ما درست نیست هنوز
ز من دل شکسته دست مدار.
عطار.
این پنج روز مهلت دنیا بهوش باش
تا دل شکسته ای نکند بر تو دل گران.
سعدی.
- دل شکسته شدن، محزون شدن. ناامید شدن:
ز کار شما دل شکسته شدند
برین خستگی نیز خسته شدند.
فردوسی.
سپه سربسر دل شکسته شدند
همه یک ز دیگر گسسته شدند.
فردوسی.
همه رومیان دل شکسته شدند
به دل پاک بی جنگ خسته شدند.
فردوسی.
همه هندوان دل شکسته شدند
به جان و دل از بیم خسته شدند.
اسدی.
از این سبب لشکر دل شکسته شدند و ترکان دست بردند. (فارسنامه ابن البلخی ص 44). گناه او را بود که بر سر کوه برد تا لشکر دل شکسته شدند. (فارسنامه ابن البلخی ص 45).
بدان زیان نشود دل شکسته ازپی آنک
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند.
سوزنی.
- دلشکسته کردن، غمگین کردن:
سپه را همه دل شکسته کنی
به گفتار بی جنگ خسته کنی.
فردوسی.
- دل شکسته گردیدن، نومید گردیدن: دشمنان و مفسدان غمگین و دل شکسته گردند. (تاریخ بیهقی ص 21).
، محروم. نومید. بیچاره. (ناظم الاطباء). مأیوس:
ای پسر هیچ دل شکسته مباش
کاندرین خانه نیز احرارند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
آنکه دستهایش بسته باشد کسی که دستانش مقید باشد مقابل دست باز، زبون بی مقدار، مغلوب، بخیل خسیس، نماز گذار مصلی، عجیب و غریب: (کار دست بسته کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
قلب مكسور
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
Disheartened, Brokenhearted, Dejected, Heartbroken
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
le cœur brisé, abattu, brisé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
złamane serce, przygnębiony, zniechęcony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
moyo uliojaa maumivu, huzuni, kutokuwa na moyo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
с разбитым сердцем , удручённый , подавленный , разбитый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
mit gebrochenem Herzen, niedergeschlagen, entmutigt, am Herzen gebrochen
دیکشنری فارسی به آلمانی
دلداده، دل شکسته
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
হৃদয়ভাঙা , মনঃক্ষুণ্ন , হতাশ , হৃদয়বিদারক
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
دل ٹوٹا ہوا , دل شکسته , مایوس , دل ٹوٹا ہوا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
ใจสลาย , ท้อแท้ , ท้อแท้ , ใจสลาย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
kalbi kırık, düş kırıklığına uğramış, moral bozmuş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
心碎的 , 沮丧的 , 灰心丧气的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
마음이 아픈 , 낙담한 , 가슴 아픈
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
心が壊れた , 落胆した , がっかりした , 心が折れた
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
שבור לב , מדוכא , מאוכזב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
टूटी हुई आत्मा , निराश , दिल टूटा हुआ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
з розбитим серцем , пригнічений , розчарований , розбитий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
gebroken hart, neerslachtig, ontmoedigd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
desconsolado, abatido, desanimado, destrozado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
cuore spezzato, abbattuto, cuor rotto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
de coração partido, abatido, desanimado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دل شکسته
تصویر دل شکسته
patah hati, tertekan, putus asa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی